باغچه بیدی 8 - نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی

فصل هشتم : خداحافظ پاسداران

طی مشورت با پدر و ملیحه تصمیم گرفتیم نمای دیوار خارجی و بنای داخلی به اضافه حیاط رو به همون شکل قدیمی باز سازی

کنیم. تا شکل کلی اون حفظ بشه. اما با توجه به نیاز های جدید و با کمک یک مهندس جوان خوشفکر و یک معمارکهنسال با

تجربه . در حد نیاز تغییر کرده و با با ساختار امروزی هماهنگ بشه.  این کار نزدیک دو تا سه ماه کار داشت. لذا حاج

عباس گفت فعلا  اون اتاق بالا در اختیار شماست. تا زمانی که خونه حاضر بشه و به سلامتی برین توش ساکن بشی.

ابتدا نمی خواستم قبول کنم . اما بالاخره با استدلال هایی که پدر آورد پذیرفتم.

یه روز تصمیم گرفتم برم خونه پاسداران و ضمن جمع و جورکردن اسباب اثاثیه ام به مادرم خبر جدا شدنم رو بدم. با این نیت

شب قبل به حاج عباس گفتم فردا جهت انجام اینکار نمی تونم برم بازار . که گفت اختیار با خودت هست. هر جور صلاح میدونی

....... اما پرسید در مورد ملیحه  و ....

 گفتم : نه فعلا ضرورتی نمی بینم. البته اگر شما اجازه بدهید فعلا چنین کنم.

جواب داد: هر جور صلاح میدونی ...... از نظر ما مشکلی نیست. شما  الان عضوی از خانواده ما  هستی و به تصمیمات تو

 احترام میذاریم.

صبح روز بعد پس از رسوند ملیحه و نرگس تا مدرسه ..... بطرف پاسدران حرکت کردم. خیابون ها شلوغ بوده و توی ترافیک

شدید بخصوص سر سه راه ضرابخونه خیلی معطل شدم و حدود ده و ربع رسیدم بالا. مامان تازه از خواب بلند شده بود و سرگرم

درست کردن صبحانه برای خودش بود.

وقتی وارد شدم . گفت : به به .......  نوید خان بالاخره شما رو دیدیم.

گفتم : مگه شما خونه هستی که منو ببینی ..... همه هفته گذشته و هفته قبلش رو لواسون بودی ..... مگه نه ........ کمی سکوت

کرد و گلایه وار گفت : خوب توی این خونه لعنتی حوصله ام سر میره ........

جواب دادم : مگه همین خونه لعنتی یه روز کعبه آمال و آرزوهات نبود ؟ .......

حرف رو عوض کرد و گفت: ولش کن بگذریم ........... چه خبر ؟ ......

گفتم : خبر خاصی ندارم. یه خونه ای گرفتم  و اومدم رخت و لباسم رو ببرم ...... میخوام مدتی سرم توی کار خودم باشه.

بشدت تعجب کرد و گفت : خونه گرفتی؟ ...... واسه چی ؟

جواب دادم :واسه اینکه از این قبرستون برم. دیگه تحمل اینجا رو ندارم ...... درست مثل خودت ........چیزی نگفت.

 ادامه دادم : به شما هم توصیه می کنم. یه تصمیم درست برای خودت بگیر .

من و من کرد و گفت : راستش یه خبر برات دارم. نمی خواستم در این شرایط بگم. اما فکر میکنم. چاره ای نیست.

نگاهش کردم و منتظر خبر جدید شدم.

سکوتم رو که دید گفت : راستش یک خواستگار دارم.

گفتم : خواستگار؟!!!!!!!!! .....

سرش رو انداخت پایین و گفت : خیلی تنهام.................

یکم شوکه شدم ، اما خیلی زود به خودم اومد و استدلال کردم ، قطعا تصمیمش رو گرفته و فقط می خواد با پاسخ من مشروعیت

لازم رو بدست بیاره ، کمی تامل کردم و گفتم : اختیار شما با خودتونه ...... نیازی به مجوز من  که نداری؟ .......

گفت : با نفیسه حرف زدم. اون مخالفتی نداره ......

پاسخ دادم : گفتم که ...... اختیار شما دست خودتونه......... هر کاری دوست دارین انجام بدین ....... چون من هم مسیر زندگیم

رو  عوض کردم. دیگه با شما زندگی نمی کنم.

پرسید : حتی نمی خواهی بدونی کیه ؟گفتم : نه ، چون قرار نیست باهاش روبرو بشم .

باز کمی این پا اون پا کرد و گفت : پس اگه اشکالی نداره این خونه رو بفروشیم و هرکس سهمش رو برداره .......... نفیسه هم

به پولش برای سرمایه گذاری توی شرکتشون احتیاج داره.

گفتم : مشکلی با این مسئله ندارم. چون از اول هم ...... ته دلم راضی به اومدن اینجا نبودم.

گفت: پس یا تو زحمتش رو بکش یا من به بنگاه بسپرم.

گفتم : من فرصت ندارم ......... توی بازار مشغول کار شدم. امروز هم اجازه گرفتم برای بردن لوازمم اومدم.اما به نفیسه و

 شوهرش می گم اینکار رو بکنه ..... شما لازم نیست زحمت بکشید.

براحتی میتونستم رضایت رو در چهره اش بخونم. چون فکر می کرد قانع کردن من کار بسیار سختیه ......

گفت : یک خبر دیگه  هم برات دارم .

گفتم : دیگه چه خبر؟ یه دختر خوب برات پیدا کردم .

پوز خندی زدم و جواب دادم : شما همسر خوب برای خودتون پیدا کردین کافیه. بکار من کاری نداشته باشین ....... بلافاصله به

طرف اتاقم  ، طبقه بالا رفتم و خیلی سریع تمام وسایلم را که توی  دوتا چمدون خلاصه میشد جمع کردم و با یه خداحافظی خشک

 رسمی خونه رو ترک کردم.

در حال خروج از در بودم که گفت: در مورد خونه؟......

جواب دادم با نفیسه هماهنگ کن.

از خون خارج شدم و چمدانها رو گذاشتم صندلی عقب و راه افتادم بسمت باغچه بیدی ....... ظاهرا اینجا هم خدا کمک کرد و با

توجه به برنامه های مامان خیلی راحت و بی دردسر جدایی مون حل شد. نه بگم از کاری که می کرد خوشحال بودم......... خیلی

وقت بود میدونستم دیر یا زود این اتفاق خواهد افتاد و آمادگی ذهنیش رو داشتم.

بخونه  باغچه بیدی که رسیدم . زنگ رو زدم. مصطفی اومد و در و باز کرد. سلام کرد و با هم چمدونها رو بردیم تو خونه .....

ملیحه هم  چند دقیقه ای بود که از مدرسه اومده بود . وقتی چمدونها را دید پرسید : مشکلی پیش نیومد؟ ..... مامانت نپرسید

چرا داری میری؟

گفتم :عزیزم داستانش مفصل هست . اگر اجازه بدی بعدا سر فرصت برات تعریف میکنم.

گفت : باشه عزیزم  ....... میزاریم برای بعد  .....

چمدانها رو با کمک مصطفی بردیم اتاق بالا ........ وقتی برگشتم پایین لیلا خانم داشت سفره رو می چید ...... سلام کردم .

گفت : سلام پسرم خسته نباشی  ....... مجددا اومدنت رو به خونه خودت خوش اومد می گم.

تشکر کردم و گفتم : حسابی توی زحمت انداختموتون

جواب داد : پسرم .... تو حقیقتا رحمتی ..... دستم رو گرفت و نشوند سر سفره.

بعد از نهار کمی استراحت کردیم ، وقتی از چرت بعد از ظهری بیدار شدم  ، دیدم ، پدر هم از بازار به خونه برگشته. سلام کردم

و ماجرا را کامل براش تعریف کردم و خواهش کردم فعلا موضوع مادر رو مسکوت نگهداره.

گفت : حتما پسرم ، خیالت راحت باشه ..... . تشکر کردم و اجازه گرفتم که با ملیحه بریم و سری به خونمون بزنیم.

پدر گفت : شما برید. من هم یه چایی تازه دم از دست لیلا خانم بخورم ، تا یک ربع دیگه میام پیشتون .

تشکر کردم و همراه ملیحه که حاضر شده بود بسمت خونمون حرکت کردیم.

 

                                                                                                                        پایان فصل هشتم


 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: باغچه بیدی
برچسب‌ها: رمان باغچه بیدیباغچه بیدیباغچهبیدینیروی هوایی پیروزیرمانمیدان باغچه بیدیسرای محله باغچه بیدیمحله باغچه بیدیصلاح الدین احمد لواسانیصلاح الدین احمدلواسانیاحمد لواسانیعاشقانهعشق رمان عشقیرمان عاشقانهرمانقصه عشقعاشقانه

تاريخ : چهار شنبه 22 آبان 1398 | 18:57 | نویسنده : کاتب |
.: Weblog Themes By Bia2skin :.